تکرار
شش ماه اول سال گذشته، پاییز است که شبیه پاییز نیست چه تکرار بیهودهای داشتم تمام روزهای عمرم شبیه به هم...
شاخههای گلدانم را که برگهایش میریخت سر بریدم و در گلدان جدید کاشتم و آرزو کردم که ریشه بدهند این شادی های سطحی دارد از عمق غمم کم میکند و این غمانگیز است ار خودم میپرسم چرا آن لحظه که دریا را دیدی و یا جنگل را و یا هر چیز دیگر را که آرزوی تو نبودند فراموش کردی که غمت باید انقدر عمیق باشد که اگر سنگ درش بیاندازی صدایش در نیاید حالا غمم انقدر عمیق نیست سر کوچکترین ناهماهنگی شپلق صدا میدهد. وقتی کسی از من میپرسد شما؟ شما چه میکنی؟ یادم میآید که چه غم با ارزشی داشتم! چه غم عمیق و با ارزشی! میخواهم به او بگویم که من کسی هستم که غم عمیق و با ارزشی داشتم غم عمیق و با ارزشی که باعث میشد درجحواب هر کسی که میگوید شما دروغ بگویم تا سر افکنده نشوم هر چند که سر افکنده بودم حالا اما هر کس میپرسد شما راستش را میگویم ،میگویم چه میکنم نگاه آدم ها با وقتی که دروغ میگفتم تفاوتی نمی کند نگاه خودم را می بینم که تفاوت میکند تمام این مدت نمیدانستم که چه میخوام باشم و فقط بودم این اواخر فکر میکردم میخواهم فقط آدم شادی باشم و این بزرگترین اشتباه من بود آدمی مثل من چگونه میتواند شاد باشد جز اینکه بگریزد؟
میخواهم دوباره همان غمی را داشته باشم که عمیق بود که باعث میشد شب ها در دفترم بنویسم« در من هزار نفر اسیر برای آزادی نقشه میچینند» دوست دارم وقتی جنگل را میدیدم در او گم میشدم انقدر که حتی صدای قدم هایم را نمیشنیدم یا دریا را که دیدم غرق میشدم و با موجها بر میگشتم به ساحل یا کوه مه زده را میرفتم پایین و دیگر پاهایم توان بالا آمدن نداشت این چیزهایی بود که آرزو داشتم چقدر آرزوهایم را گم کردهام! یادم رفته بود که انسان بدون آرزوهایش غریب است؟ چقدر غربت دارم از همان شبهایی که نمیدانستم باید خودم بروم دنبال آرزوهایم از همان روزها که نمیدانستم آرزو هم در این دنیا وجود دارد چقدر حرف وجود دارد که هزار بار گفته ام چقدر تکراری ام همه چیزم تکرار شده چهار سال این وبلاگ را مینویسم و همه اش یک چیز است نرسیدن و غم
- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۴