وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

امکان حیات حیاط

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ب.ظ

من مرتب به حیاط خونه ای که در آینده خواهم داشت فکر میکنم: دوتا باغچه ی بزرگ داره که توی هر کدوم به موازات هم بوته های رز هفت رنگ میکارم و گل محمدی پایین باغچه هم سبزی میکارم واسه تابستون و بهار واسه پاییز هم دور تا دور حیاط گل مریم میکارم و از همه مهم تر دو تا درخت خرمالو با یه درخت انار واسه ی زمستون ورودی خونه یعنی نزدیک صبحونه خوری چهار ردیف گل نرگس میکارم البته باید بگم  میون باغچه درختای سیب و گوجه سبزم  دیده میشه  

در آخر حیاط هم چن تا جوجه دارم با یه دونه  گربه 

 همین 

البته بازم بهش فکر میکنم شاید یه چن تا درخت دیگه اضافه کردم

  • مکتب نرفته

آ مثل باران

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ

هعیییییی... راستش اصلا دست ودلم به نوشتن نمیره! دلمون پوسید چشممون به آسمون خشک شد آبان هم داره تموم میشه  

پس این بارونی که عاقبت باید بزنه کی میزنه خسته شدیم  هی برگای درختا زرد میشن میمونن روشون انگار خشک شدن انگار نه انگار که پاییزه نارنجی نمیشن اصلا! ما هم شیشه هارو پاک نمیکنیم که بارون بیاد زحمت شستنشو بکشه،  دیگه این روزا از پنجره بیرون معلوم نیست خاک و غبار گرفته همه جا! مردم همه مریض شدن شغلما تلخن چون بارون نخوردن دیگه خاصیت ندارن!  از یه طرف  مریضا اون ور عاشقا حتی ما تنها ها هم خسته ایم چشمون خشک شده کی میباره پس؟

حالا سوال اینه که امید داشته باشیم یا چی؟

  • مکتب نرفته

راز

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ب.ظ

باور کن باور کن این بار اگر زبان بگشایی کسی از شنیدن آزرده نخواهد شد این بار اگر صدایت بیاید بلبل ها برای شنیدنش ساکت میشوند باور کن این بار همه منتظرند تا واژه ها با صدایت معنی پیدا کنند حرف بزن ببین پاییز دیگر مهری ندارد اگر تو هم مهرت را دریغ کنی وای بر ما، ببین بهار نیست اگر سکوت کنی تنها صدایی که می آید صدای خش خش بهارانی ست که زیر بار این بی مهری خورد میشوند سکوت نکن نترس این بار صدایت بلند تر از کلاغان است بگو بغض این آسمان گرفته را بشکن از بهار بگو و از باران و از هر چیز که دوست داری حتی از مرگ این صدای توست که کلمات را معنای زیبا می دهد باور کن این بار اگر سکوت کنی زمستان سختی می آید

  • مکتب نرفته

تقسیم تنهایی

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۲ ب.ظ

با اینکه همیشه گقتم تنهایی را دوست دارم اما انکار نمیکنم که شب هایی مثل شب های پاییز که هوا زود تاریک می شود دلم میخواست مسیر بازگشت پیاده به خانه را کسی کنارم باشد تا بیشتر احساس امنیت کنم دوست داشتم وقتی در ذهنم هزار انتخاب وجود دارد یک نفر باشد که به انتخاب کردنم قطعیت بدهد از ته دل می خواهم کسی باشد که شب های بی خوابی من او هم بی خواب باشد و با هم از خواب هایی که در بیداری  دیدیم صحبت کنیم با اینکه همیشه گفتم تنهایی را دوست دارم اما دلم می خواست یک نفر باشد که به اندازه من همیشه گفته باشد تنهایی را دوست دارد  آنوقت هر دو خواهیم فهمید تقسیم تنهایی چقدر خوب است و خاصیت عشق این است 

همین

  • مکتب نرفته

قرار یار

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

نمیدانم توی شهر دیگه آسمون اینقدر آبی هست یا هوا اینقد سبک و مطبوع باید سفر کنم ببینم تنها چیزی که میدونم اینه که تو شهرای دیگه اگه دلت خواست بری حافظیه باید چندین ساعت تو راه باشی و این دلیل من هست برای سفر نکردن از شهر خودم اینجا میشه سه سوته به حافظ رسید این بهترین مزیتشه!

  • مکتب نرفته

هو معکم

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ب.ظ

هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ ۚ یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ وَمَا یَخْرُجُ مِنْهَا وَمَا یَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ وَمَا یَعْرُجُ فِیهَا ۖ وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ ۚ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ 

 

  او کسی است که آسمانها و زمین را در شش روز [= شش دوران‌] آفرید؛ سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت)؛ آنچه را در زمین فرو می‌رود می‌داند، و آنچه را از آن خارج می‌شود و آنچه از آسمان نازل می‌گردد و آنچه به آسمان بالا می‌رود؛ و هر جا باشید او با شما است، و خداوند نسبت به آنچه انجام می‌دهید بیناست!

 Sura Surat Al-Ĥadīd (The Iron) - سورة الحدید  

 (Sura 57, Aya 4)

دقت کنید که هر جا جا که باشید او با شماست پس چرا هنوز نگرانید؟ 

  • مکتب نرفته

بعد از آخرین اشتباه

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۷ ب.ظ

بعد از فهمیدن آخرین اشتباه خوب است که اواسط پاییز باشد باشد وسط برگریزان زیر باران تنها باشی بدون هیچ چشم جستجو گری  کلاهت را سرت کنی و بگذاری آسمان تمام اشتباهت را بشوید خوب است اواسط آبان باشد که هوا زیاد سرد نشده غروب باشد غروب طولانی راه بروی جاده تمام نشود خسته ات شود در آخر راه وقتی غروب تمام شد خوب است یک کلبه باشد که در آن فقط یک بخاری و یک پتو است زیر پتو بروی و به اشتباه فکر نکنی به تمام راه درستی که آمدی فکر کنی ...   

  • مکتب نرفته

م مثل کودک

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ

زنگ خانه به صدا در اومد درو باز کردم دیدم دختر کوچیک همسایس سلام کردم سلام کرد  با حالت سر گردانی 

گفت: آی کلید خونه پریسا اینا رو داری 

گفتم:نه 

گفت : أه -با حالتی از روی درماندگی-

پرسیدم: حالا واسه چی ؟ 

جواب داد: آخه مامانش رفته بیرون درو روش قفل کرده حالا نمیتونه بیاد تو راهرو بازی کنه 

گفتم :خب حالا مامانش میاد درو باز میکنه 

گفت: نه حالا ما خودمون یه جوری باچنگال بازش میکنیم 

چیزی نگفتم با تعجب نگاه کردم اینجوری0_o 

گفت: خب حالا تو خودت نمیای بازی کنی 

گفتم :نه من کار دارم باید خونرو مرتب کنم

گفت خب چرا مامانت مرتب نمی کنه ؟ 

چیزی نگفتم خندیدم 

گفت آاااااااای تو رو خدا بیاااا دیگه-کاملا لوس - 

منم گفتم نمیام -باقاطعیت- (اگه یه ذره دیگه اصرار کرده بود میرفتم) 

گفت خیلی خب و رفت 

در آخر یادم رفت ازش بپرسم چرا فک کرده ما کلید خونه بقیه همسایه ها رو داریم ولی یادم رفت

پایان  

دلم میخواس اون لحظه بهش میگفتم که کار خاصی تو خونه ندارم و میتونم بیام بازی ولی امان از حرف مردم آخه دلم نمیخواد کسی فکر کنه هنوز بچم اگر چه خودم دلم میخواد همیشه بچه بمونم 

  • مکتب نرفته

عاشق عدد وارقام

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

دیشب توی پارک چن تا پسر بچه دیدم تصمیم گرفتن بازی کردنشو تماشا کنم چون یکی از تفریحات سالممه مشغول حرف زدن با هم بودن یکیشون میگفت "ما ماشینمون شاسی بلنده خیلی عالی کولر میزنی هم خراب نمیشه" یکی دیگشون میگفت "ما سانتافه داریم سانتافه بهتر از ماشین شماس" خلاصه باد! از بحث ماشین رفتن تو بحث بابا یکیشون میگفت "بابای من کشتی گیره  قهرمانه گوانجو شده" اون یکیم گفت "بابای تو که چیزی نیس اگه بابای منو ببینی میترکی"! 

به صورت یک 'من دو نقطه خط'  بهشون نگاه میکردم تو راه برگشت به خونه داشتم فکر میکردم که فقط آدم بزرگا نیستن که عاشق عدد و ارقامن  بعدم فکر کردم که شاید بهتره منم با یه دسته پرنده برگردم به سیارم ولی سیارم رو یادم نمیاد شاید چون منم خیلی زمینی شدم! 


نگارشم هنوزم ضعیفه 

  • مکتب نرفته

بین یا وسط ولی اعتدال نه

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ب.ظ

هم اکنون که این مطلب را مینویسم ... خب بگذریم  دیگه چه خبر؟ راستش خبر تازه این که در زندگی انسان روزایی میاد که همه باهاش مخالفن حتی خود اون آدمم از کاری که میخواد بکنه قلبا راضی نیست و شاید صرفا برای فرار از وضعیت فعلی باشه. از طرفی هم دلش میخواد تو وضعیت فعلی بمونه خب راضیه،   همه چیز به طور یکنواخت پیش میره . ولی انسان تا کجا میتونه  یکنواخت باشه؟ تا کجا میخواد پشت ترساش قایم شه؟ به قولی "موجیم که آسودگی ما عدم ماست" باید حرکت کنه بره حتی اگه سخت باشه حتی اگه بترسه حتی اگه از خانوادش که مهمترین چیزشه دور بشه از خودم میپرسم این درسته؟ این که انسان واقعا باید بره حتی اگه چیزی بدست نیاره بازم باید بره ؟ و پاسخ من یه چیزی بین نه و بله هست  چند روز در این شرایط به سر بردم و حد اکثر دو روز دیگه هم میتونم به سر ببرم وضعیت وسط یا بین خوب و بد که هیچکدوم کاملا خوب نیستن و کاملا بد هم نیستن نمیشه اسمش رو اعتدال گذاشت مگه اینکه بتونم به تکه هایی تقسیم شم که نصفشون برن نصفشون بمونن 


باید نگارش یاد بگیرم نمیدونم کجا ها کاما بذارم کجا نقطه


بودن یا نبودن

مسئله این نیست ... 

وسوسه این است! 

                           شاملو

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۲
  • مکتب نرفته