وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پرنده خوشبختی

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ب.ظ

یک پیج اینستاگرامی گفته یود که آرزوهای زمستانتان را بنویسید من هم نوشتم از همه آرزوهایم نوشتم بعد یک دفعه یادم افتاد به کتابی که از کتابخانه مدرسه گرفته بودم وقتی سوم یا دوم راهنمایی بودم اسم کتاب را یادم نیست اسم نویسنده اش را و اسم کاراکتر هایش را نیز به یاد نمی آورم فقط یادم هست که یک پرنده کوچکی بود و یک روز نشست روی شانه ی پسر جوانی بقیه هم با حسرت پسر را نگاه میکردند پسر هم از نگاه ها فرار کرد و رفت به خانه در خانه پرنده به حرف افتاد و گفت آرزوهایت را بگو تا بر آورده کنم و پسر هم گفت، مثلا یک بار گفت کار خوب میخواهم یک بار گفت با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم یک بار گفت فلان خانه را داشته باشم فلان ماشین را و ... تا روزی که پسرک فکر کرد که کاملا خوش بخت است و هیچ آرزویی ندارد بعد به پرنده گفت که پرنده ی زیبای من! من حالا خوشبختم و هیچ آرزویی ندارم آیا من قانع ترین انسانی نیستم که بر شانه اش نشستی؟ و از این جهت به خودش میبالید پرنده جواب نداد فقط پرسید که دیگر هیچ آرزویی نداری؟ پسر گفت نه بعد پرنده گفت خدا نگهدار و پرید روی دیوار نشست بعد گفت راستی پسر نمیخواستی برای عمو فلانی که سالهاست روی تخت مریضی اقتاده آرزوی خوب شدن کنی؟ پسر فریاد زد پرنده برگرد و این یکی را برآورده کن اما دیگر دیر شده بود پرنده پریده بود!پرنده گفت نمیخواستی برای کودکان و زنان و جنگ زده ها آرزو کنی و پسر بیشتر و بیشتر حسرت خورد و بعد پرنده پرید و رفت 

این داستان مورد علاقه ی من شد با اینکه هیچ چیز از آن به جز اصلش را یادم نیست مدام میگویم که نکند اینکه خودخواهم باعث شده فکر کنم که انسان قناعت پیشه و خوبی هستم نکند که تمام آرزوهایم برای خوش بختی خودم است و دیگران را به یاد ندارم راستش این است که پرنده خوشبختی هیچوقت روی شانه ما نمی نشیند تا آرزوهایمان را بر آورده کند اما خب همان لحظه ای که غرق در شادی هستیم غذا های رنگارنگ میخوریم و مصرف میکنیم و لباس های جور واجور میخریم باید به یاد بیاوریم که پرنده خوشبختی در آن لحظه ها روی شانه ی ما نشسته و نکند که فردا که پرید با حسرت نگاهش کنیم که ای وای اینها اصلا آرزوهای اصلی من نبود

خلاصه که همه ی آرزو ها را پاک کردم تا بتوانم همه ی واقعی آرزوهایم را پیدا کنم و بنویسم چون آنها هم آرزوی من بود اما فقط بخشی از آن 

  • مکتب نرفته

بیست و دو

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۸ ب.ظ

چهار روز از عمر پاییز مانده چقدر امسال سرد بود حتی در روز های آفتابی هم سرد بود یک سردی عجیبی انگار پاییز رفته بود درون من از درون سردم میشد و هیچ لباسی گرمم نمیکرد رو به آفتاب مینشستم تا مگر آب شوم چون مدام احساس یخ زدگی داشتم چقدر سریع گذشت انگار همین دیروز آمده بود هنوز روز اول پاییز را یادم است و همه ی روز های دیگرش را هم یادم است چه روزهای کوتاهی بود و هی کوتاه تر میشد تا جایی که به آفتاب فرصت نمیداد تا یخ وجود مرا آب کند بدی حافظه خوب همین است برایت زود میگذرد چون همه چیز را به خاطر داری احساس میکنی که زود میگذرد بعد فاصله ها را متوجه نمیشوی نمیفهمی که چقدر از آن روز ها دور شدی متوجه نمیشوی که چقدر پیر شدی گاهی  فراموش میکنم که بیست و دو ساله ام انگار همین ماه پیش در نوزده سالگی این وبلاگ را زدم و اسمش را گذاشتم وادی نگار چون اینجا هیچکس مرا نمیشناخت و میتوانستم تا میخواهم غمگین باشم بدون آنکه کسی بگوید ببین تو جوانی دنیا مال توست ببین چقدر زیباست گاهی فراموش میکنم که بیست و دو ساله ام فکر میکنم هجده ساله ام و قرار است در بیست و دو سالگی تقریبا به همه آرزوهایم رسیده باشم اما حالا چه حتی از هجده سالگی هم دستم خالی تر است دیگر نمینوسم شعر نمیگویم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد هیچ چیز جلوی پایم نیست هر قدمی که بر میدارم پشیمانم با این وجود هنوز قدم برمیدارم در دنیایی که دیگر حتی یک وجبش هم مال من نیست دوستانی دارم با آنها میخندم مزخرف میگویم و میخندم بعد که میخواهم جدی باشم میبینم که مرا نمیفهمند دوباره مزخرف میگویم و میخندم شب اما در اتاقم در تنهایی ام در خواب فکر میکنم در چه روز بیشکوهی خواهم مرد گاهی یک تاریخ تعیین میکنم ولی از آنجا که این زندگی مال من نیست و من تنها یک اسیرمفراموش میکنم صبح دوباره آدمی میشوم که برای شادی به هر چیز چنگ میزند بلند میخندد و دیوانه است اما درونش هزار نفر مویه میکنند 

چقدر نا توانم  

  • مکتب نرفته