وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بین یا وسط ولی اعتدال نه

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ب.ظ

هم اکنون که این مطلب را مینویسم ... خب بگذریم  دیگه چه خبر؟ راستش خبر تازه این که در زندگی انسان روزایی میاد که همه باهاش مخالفن حتی خود اون آدمم از کاری که میخواد بکنه قلبا راضی نیست و شاید صرفا برای فرار از وضعیت فعلی باشه. از طرفی هم دلش میخواد تو وضعیت فعلی بمونه خب راضیه،   همه چیز به طور یکنواخت پیش میره . ولی انسان تا کجا میتونه  یکنواخت باشه؟ تا کجا میخواد پشت ترساش قایم شه؟ به قولی "موجیم که آسودگی ما عدم ماست" باید حرکت کنه بره حتی اگه سخت باشه حتی اگه بترسه حتی اگه از خانوادش که مهمترین چیزشه دور بشه از خودم میپرسم این درسته؟ این که انسان واقعا باید بره حتی اگه چیزی بدست نیاره بازم باید بره ؟ و پاسخ من یه چیزی بین نه و بله هست  چند روز در این شرایط به سر بردم و حد اکثر دو روز دیگه هم میتونم به سر ببرم وضعیت وسط یا بین خوب و بد که هیچکدوم کاملا خوب نیستن و کاملا بد هم نیستن نمیشه اسمش رو اعتدال گذاشت مگه اینکه بتونم به تکه هایی تقسیم شم که نصفشون برن نصفشون بمونن 


باید نگارش یاد بگیرم نمیدونم کجا ها کاما بذارم کجا نقطه


بودن یا نبودن

مسئله این نیست ... 

وسوسه این است! 

                           شاملو

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۲
  • مکتب نرفته

علی تمام خوبی هاست

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ
'علی' آیا در تمام طول تاریخ کلمه ای با این وسعت معنی وجود داشته؟ علی معنای تمام خوبی هاست: تمام مردی ها ،بزرگی ها، تمام عدالت، تمام جوانمردی، تمام فضیلت، تمام صبر، تمام ایمان، تمام پدر، تمام معرفت ،تمام عقل و تمام عشق علی معنای دوست خداست هیچ کلمه ای مثل  علی تمام وجود را در برنمی گیرد و کسی نیست که ذره ای از علی نداند و علی تمام وجودش نباشد  من هم خدا را شاکرم که در طول حیاتم با او آشنا شدم و محب او هستم تا روز قیامت و بعد از آن ...  بزرگ ترین عیدم مبارک باد
  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۱
  • مکتب نرفته

پیدا

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

این بار وقتی از همه رنجیده بودم  با چهره ای اخمو و صورت درهم، بدون آرایش و همراه با دو سه تا جای جوش؛وقتی دلم نمیخواست کسی را ببینم ،وقتی تند تند راه میرفتم و به کسی نگاه نمیکردم و مو هایم را به زور  زیر شالم میچپاندم، وقتی خیلی تنها بودم تنها تر از همیشه و تنها تر از اکنون، تو صدایم بزن که برگردم و به من نگاه کن بدون آنکه من ذره ای احساس خجالت کنم به من نگاه کن و در دلت بگو که با آن همه آشفتگی شاهکار خلقتم می دانم خواسته بزرگی بزرگیست ولی من از گشتن خسته شدم، این بار تو پیدایم کن!

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۶
  • مکتب نرفته