وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

غریب

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۱ ب.ظ

خدایا من در زمین غریبم عشق خود را از من دریغ مکن!‌‌

.

بخشی از مناجات حضرت داوود که در سریال ملاصدرا شنیدم و چنان حرف دل من بود که سالها فراموشش نکردم هر وقت به کوه میرم وقتی بلندترین نقطه میرسم و به پایین نگاه میکنم یا هر جای بلند دیگه ای یاد غربتم در زمین می افتم و بعد ترسی تمام وجودم را میگیرد چرا که من از همه چیز دور شدم و هیچکس را نمیشناسم به جز او که چه پایین بروم چه بالا همراهم هست  او تنها کسیست که میداند من در لحظاتی از زندگیم چقدر شاد بودم او عمق شادی مرا میفهمد و غمی را که به دوش میکشم را میفهمد او از سنگینی تمام غم هایم کم میکند لحظه هایی که فکر میکنم قادر به ادامه زندگی نیستم را برایم شتاب میدهد شب ها که هیچکس به صدای گریه ی بعد کابوسم گوش نمیدهد او برایم لالایی میخواند به خواب میروم و صبح کنارم است وقتی بیدار میشوم وقتی میبینم که زندگی کابوس هایم نیست خوشحال میشوم او کنار من است اما یادم میرود وقتی مشکلی دارم از او میخواهم برایم معجزه کند و او همیشه برایم معجزه کرده او میداند که من در زمین غریبم او غربت مرا در زمین زود تر از خودم درک کرده و نمیگذارد غمگین بمانم  و من همیشه فراموش میکنم که او هست  و نمیگذارد که غمگین شوم امیدوارم مرا برای این همه ناسپاسی ببخشد امیدوارم به قلب من بفهماند که او همیشه هست جوری که هیچگاه فراموش نکنم آمین یا رب العالمین

  • مکتب نرفته

بی عرضه

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ب.ظ
همیشه از زمانی که یک دختر دبیرستانی بیشتر نبودم تا کنون آرزو داشتم که کودکانی که در خیابان هستند یا کودکانی که کار میکنند را جمع اوری کنم خانه ای برایشان بسازم به آنها درس دهم با آنها بازی کنم و آنها را به میزان حد اقل یک کودک عادی شاد ببینم، اما زهی خیال باطل! هیچگاه نتواستم و فکر میکنم که هیچگاه هم نخواهم توانست من هر گاه یک کودک کار میبینم حتی تمیتوانم به او نگاه کنم چه برسد که کمکش کنم حتی ناچیز احساس میکنم در نگاه این بچه ها چیزیست که میگوید:” چرا تو به جای من نیستی “چند وقت پیش که صبح زود برای رفتن به دانشگاه بیرون رفتم دو کودک را دیدم که زباله ها میگشتند من هم ناهار و صبحانه ی انروزم را بردم که به آنها بدهم  بعد از مدتی جنگ روانی با خودم بر سر این موضوع که ایا میتوانم به آنها نگاه کنم بالاخره سمتشان رفتم دستم را به طرف یکی از آنها بردم و او به تمام شک  هایم پاسخ داد: دستم را رد کرد و نگاهی به من کرد که از کل زندگی بی حاصلم در آن لحظه پشیمان بودم نمیدانستم چکار کنم شاید سخت ترین لحظه ی زندگیم بود ترسیده بودم رنجیده بودم احساس گناه می کردم احساس خجالت میکردم با صدایی که به زور از حلقم در میآمد گفتم” بگیر صبحانه است” اصلا نفهمیدم چرا این جمله را گفتم اما گفتم بعد پسرک غذا را از من پذیرفت و چیزی به من گفت که متوجه نشدم اما مطمئنم مفهومش این بود” از تو متنفرم”  بعد از آن مطمئن شدم که نمیتوانم کمکی کنم چون کمک هایم کوچک است و کمک کوچک هیچ کاری از پیش نمیبرد من به آنها نگاهی از بالا به پایین ندارم اما آنها اینگونه میبینند ممکن است کمکشان کنم و آنها یک روز کمتر گرسنگی بکشند اما روح آنها چه؟ به این فکر میکنم که بالاخره این بچه ها هم روزی بزرگ میشوند وقت حضورشان در جامعه میرسد اما آیا آنها هنوز کودکی معصوم که هیچ قدرتی ندارد میمانند؟ نه !نمیمانند میشوند درد حامعه هر چیزی ممکنست بشوند و برای هر کارشان دلیلی دارند که به نظر خودشان منطقیست کودکی سختی داشتند و نمیدانند چگونه بزرگسالی سختی نداشته باشند آنگاه به هر دری میزنند که زندگی راحتی داشته باشند مسلما جامعه هم در های درست را جلوی آنها نمیگذارد و آنها میشوند یک عقده ی سر واکرده در حال لبریز و جامعه مطمئنا باید هزینه بیشتری نسبت به ساماندهی آنها در کودکی بابت خطا هایشان در آینده بپردازد. 

  • مکتب نرفته