م مثل کودک
زنگ خانه به صدا در اومد درو باز کردم دیدم دختر کوچیک همسایس سلام کردم سلام کرد با حالت سر گردانی
گفت: آی کلید خونه پریسا اینا رو داری
گفتم:نه
گفت : أه -با حالتی از روی درماندگی-
پرسیدم: حالا واسه چی ؟
جواب داد: آخه مامانش رفته بیرون درو روش قفل کرده حالا نمیتونه بیاد تو راهرو بازی کنه
گفتم :خب حالا مامانش میاد درو باز میکنه
گفت: نه حالا ما خودمون یه جوری باچنگال بازش میکنیم
چیزی نگفتم با تعجب نگاه کردم اینجوری0_o
گفت: خب حالا تو خودت نمیای بازی کنی
گفتم :نه من کار دارم باید خونرو مرتب کنم
گفت خب چرا مامانت مرتب نمی کنه ؟
چیزی نگفتم خندیدم
گفت آاااااااای تو رو خدا بیاااا دیگه-کاملا لوس -
منم گفتم نمیام -باقاطعیت- (اگه یه ذره دیگه اصرار کرده بود میرفتم)
گفت خیلی خب و رفت
در آخر یادم رفت ازش بپرسم چرا فک کرده ما کلید خونه بقیه همسایه ها رو داریم ولی یادم رفت
پایان
دلم میخواس اون لحظه بهش میگفتم که کار خاصی تو خونه ندارم و میتونم بیام بازی ولی امان از حرف مردم آخه دلم نمیخواد کسی فکر کنه هنوز بچم اگر چه خودم دلم میخواد همیشه بچه بمونم
- ۹۵/۰۷/۱۰