وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

وادی نگار

عاقبت منزل ما ما وادی خاموشان است حالیا ...

زندانی لانه

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۰۷ ب.ظ

آنقدر بیکار بودم که برای همه ی آنها که دوست داشتم و نداشتم پیام تبریک عید فرستادم و هموز هم بیکار هستم گفتم به خاکروبی این وبلاگ بیایم روزی که اینجا را برای خودم زدم دلتنگ و تنها بودم درست مثل همین امروز احساس میکنم که زندگی من شده دلتنگی و تنهایی و آن لحظه هایی که فکر میکنم دلتنگ نیستم، چون همیشه تنها هستم اما چیزی  که متفاوت است مدل تنهایی من است که انگار فرق دارد یک تنهای وابسته نمیدانم باید چه بگویم یا حتی چگونه بگویم همینقدر میدانم که از گذشته تا کنون هیچ چیز تغییر نکرده من هنوز دوست های زیادی ندارم  و دوست صمیمی هم ندارم دوستان به درد یک بیرون رفتن ساده میخورند و تمام. از خانواده هم که اینطور بگویم همه زندگی خودشان را دارند و من هم زندگی آنها را. هوووف چه قدررر دلم پر است صبح که ساعت ۶ بیدار شدم و نسیم خنکی هم میوزید نشستم یک دل سیر گریه کردم که چرا من با این همه تنهایی هنوز وابسته ام به کسی وابسته ام که مرا به کوه ببرد به کسی وابسته ام که با او به سینما بروم با او به خرید بروم در حالیکه قبل از این همه ی این کارها را به تنهایی انجام داده‌ام و همه‌شان هم به آدم یاد اوری میکنند  که تنها هستی و این تنهایی به هیچ جای این دنیا بر نمیخورد باور کنی یا نه آنها زندگی خودشان را دارند و این وسط تو هر روز پیر تر و تنها تر میشوی تا از جانبت به آنها صدمه‌ای نخورد مثلا آن شب ها که میخواستم عادت کنم هر شب تنهایی یک ساعت راه روم آن یک ساعت بهترین یک ساعت عمر من بود  اما یک روز و روز بعد که به خانه برگشتم متوجه شدم انگار یک نفر از این یک ساعت خوش تنهایی من سو استفاده کرده و بعد من دوباره خود را زندانی کردم میترسم عمرم اینگونه تمام شود هر چند که خیلی روز‌ها دوست دارم تمام شود چطور هنوز نیمی از دهه سوم زندگی‌ام هم نگذشته پس چطور اینجا ایستاده ام چقدر ترسو هستم که خود را اسیر کردم فکر کنم شبیه پرنده ای  شدم که چون نمیخواهد اسیر قفس شود خود را در لانه زندانی کرده است  

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۰۷
  • مکتب نرفته

47–

پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۳۶ ق.ظ

وقتی چراغ را خاموش کنم و شب بخیر بگویم و در اتاق راببندم بر میگردم و اینبار شاید بیشتر بمانم و مستمرتر

خب چیز های زیادی وجود دارد 

وقتی پیاده روی میکنم هزار حرف در سرم می آید که میخواهم بنویسمشان اما هنگامی که شب فرا میرسد همه را فراموش میکنم اصلا هنگامی که تایپ میکنم اینگونه است اینقدر این درست نوشتن کلمات با این کیبرد کوچک حواسم را صرف خود میکند که اصلا یادم نمیماند چه میخواستم بگویم کل زندگی همین است اصلا اینقدر حواسمان صرف درست به نظر رسیدنش شده که حال فراموش کردیم که اصلا ما چرا آمدیم اینجا؟ میخواستیم چه بگوییم، حتی اکر درست نگارش نشود اصل موضوع چه بوده است؟ نمیدانیم یا نمیدانم حداقل من که مطمئنم نمیدانم 

خب این هم برای امشب شرپع باز گشت جدی به وادیم

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۳۶
  • مکتب نرفته

اسفند

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۴۸ ب.ظ

دارم اشک میریزم آزرده هستم و آدم وقتی آزرده میشه میخزه تو کنج خودش اینجا هم گوشه ی دنج من هست هر چند که اینجا هم نمیتونم راحت صحبت کنم 

فردا دارم میرم مسافرت جایی که دوست ندارم با آدمایی که نمیدونم باهاشون خوش میگذره یا نه سر جمع دو سه هفته هست که میشناسمشون دارم میرم فقط به یه دلیل میخوام خودم خودم رو از این وابستگی نجات بدم میخوام خودم رو درمان کنم دور از این خونه باشم حتی اگه شده کوتاه. 

همین الان با خواهرم حرفم شد به خاطر همین گریه میکنم بهم گفت به تو چه زندگی خودمه منم گفتم زندگی تو نیست واقعا فقط زندگی اون نیست منم که هر جا میره نگران میشم هم نگران اون هم نگران مامان و بابا که هیچوقت نمیذاره سر از کارش در بیارن نگران این کارای بچگانه ای که میکنه ...

اه چقد احمقم، میخوام برم که دیگه نگران هیچی نباشم تنها باشم مثل همین الان که هستم میخوام باور کنم که تنهام که مامان و بابا همدیگرو دارن خواهرم دوستاشو و من خودم رو دارم و تو این دنیا تنها چیزی که باید نگرانم کنه خودم هستم که اگه بتونم همچین چیزی رو باور کنم آخخخ که چقد خوشبخت میشم 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۸
  • مکتب نرفته

تو

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۲ ب.ظ

تو آسمانی بالای سر من

تو زمینی زیر پای من 

تو هوایی در ریه هایم

تو طعم تنهایی هستی در دهانم

تو طعم تلخ تنهایی هستی در انتهای گلوی من 

تو رنجی هستی برای ادامه زندیگم 

و فرای همه ی اینها تو منی من تنها ... 

  • مکتب نرفته

غریب

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۱ ب.ظ

خدایا من در زمین غریبم عشق خود را از من دریغ مکن!‌‌

.

بخشی از مناجات حضرت داوود که در سریال ملاصدرا شنیدم و چنان حرف دل من بود که سالها فراموشش نکردم هر وقت به کوه میرم وقتی بلندترین نقطه میرسم و به پایین نگاه میکنم یا هر جای بلند دیگه ای یاد غربتم در زمین می افتم و بعد ترسی تمام وجودم را میگیرد چرا که من از همه چیز دور شدم و هیچکس را نمیشناسم به جز او که چه پایین بروم چه بالا همراهم هست  او تنها کسیست که میداند من در لحظاتی از زندگیم چقدر شاد بودم او عمق شادی مرا میفهمد و غمی را که به دوش میکشم را میفهمد او از سنگینی تمام غم هایم کم میکند لحظه هایی که فکر میکنم قادر به ادامه زندگی نیستم را برایم شتاب میدهد شب ها که هیچکس به صدای گریه ی بعد کابوسم گوش نمیدهد او برایم لالایی میخواند به خواب میروم و صبح کنارم است وقتی بیدار میشوم وقتی میبینم که زندگی کابوس هایم نیست خوشحال میشوم او کنار من است اما یادم میرود وقتی مشکلی دارم از او میخواهم برایم معجزه کند و او همیشه برایم معجزه کرده او میداند که من در زمین غریبم او غربت مرا در زمین زود تر از خودم درک کرده و نمیگذارد غمگین بمانم  و من همیشه فراموش میکنم که او هست  و نمیگذارد که غمگین شوم امیدوارم مرا برای این همه ناسپاسی ببخشد امیدوارم به قلب من بفهماند که او همیشه هست جوری که هیچگاه فراموش نکنم آمین یا رب العالمین

  • مکتب نرفته

بی عرضه

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ب.ظ
همیشه از زمانی که یک دختر دبیرستانی بیشتر نبودم تا کنون آرزو داشتم که کودکانی که در خیابان هستند یا کودکانی که کار میکنند را جمع اوری کنم خانه ای برایشان بسازم به آنها درس دهم با آنها بازی کنم و آنها را به میزان حد اقل یک کودک عادی شاد ببینم، اما زهی خیال باطل! هیچگاه نتواستم و فکر میکنم که هیچگاه هم نخواهم توانست من هر گاه یک کودک کار میبینم حتی تمیتوانم به او نگاه کنم چه برسد که کمکش کنم حتی ناچیز احساس میکنم در نگاه این بچه ها چیزیست که میگوید:” چرا تو به جای من نیستی “چند وقت پیش که صبح زود برای رفتن به دانشگاه بیرون رفتم دو کودک را دیدم که زباله ها میگشتند من هم ناهار و صبحانه ی انروزم را بردم که به آنها بدهم  بعد از مدتی جنگ روانی با خودم بر سر این موضوع که ایا میتوانم به آنها نگاه کنم بالاخره سمتشان رفتم دستم را به طرف یکی از آنها بردم و او به تمام شک  هایم پاسخ داد: دستم را رد کرد و نگاهی به من کرد که از کل زندگی بی حاصلم در آن لحظه پشیمان بودم نمیدانستم چکار کنم شاید سخت ترین لحظه ی زندگیم بود ترسیده بودم رنجیده بودم احساس گناه می کردم احساس خجالت میکردم با صدایی که به زور از حلقم در میآمد گفتم” بگیر صبحانه است” اصلا نفهمیدم چرا این جمله را گفتم اما گفتم بعد پسرک غذا را از من پذیرفت و چیزی به من گفت که متوجه نشدم اما مطمئنم مفهومش این بود” از تو متنفرم”  بعد از آن مطمئن شدم که نمیتوانم کمکی کنم چون کمک هایم کوچک است و کمک کوچک هیچ کاری از پیش نمیبرد من به آنها نگاهی از بالا به پایین ندارم اما آنها اینگونه میبینند ممکن است کمکشان کنم و آنها یک روز کمتر گرسنگی بکشند اما روح آنها چه؟ به این فکر میکنم که بالاخره این بچه ها هم روزی بزرگ میشوند وقت حضورشان در جامعه میرسد اما آیا آنها هنوز کودکی معصوم که هیچ قدرتی ندارد میمانند؟ نه !نمیمانند میشوند درد حامعه هر چیزی ممکنست بشوند و برای هر کارشان دلیلی دارند که به نظر خودشان منطقیست کودکی سختی داشتند و نمیدانند چگونه بزرگسالی سختی نداشته باشند آنگاه به هر دری میزنند که زندگی راحتی داشته باشند مسلما جامعه هم در های درست را جلوی آنها نمیگذارد و آنها میشوند یک عقده ی سر واکرده در حال لبریز و جامعه مطمئنا باید هزینه بیشتری نسبت به ساماندهی آنها در کودکی بابت خطا هایشان در آینده بپردازد. 

  • مکتب نرفته

—۴۹

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۳ ب.ظ

چیزی که امشب ذهن من رو عجیب در گیر کرده این سوال هست که انسان چطور میتونه جونش رو برای اعتقاداتش فدا کنه؟ یا آیا من میتوانم جانم را برای اعتقادم بدم؟ در رابطه با خودم فقط به یک جواب میرسم -نه- حاضر نیستم من صد درصد مطمئن نیستم چیزهایی که به آنها  معتقدم درست باشد  (منظورم از اعتقاد، اعتقاد دینی و مذهبی هست) چند شب پیش اتفاقی تاسوعا با یکی از دوستان خواهرم و خواهرم رفتیم کافه من تمام مدت به این فکر بودم که آیا کار ما درست هست یا نه؟ مدام با این عذاب وجدان سر میکردم و سعی داشتم که زود تر به خانه برگردم احساس میکردم دارم حرمتی را میشکنم اما نمیدونستم چه حرمتی وقتی به خانه برگشتم مادرم رفته بودند به مسجد من برای گرفتن کلید خانه به مسجد رفتم اما نمیتوانستم وارد مسجد شم و انگار شرمگین بودم بعد از ناتوانی در پیدا کردن مادر به طبقه دوم مسجد رفتم به محض نشستن گریم گرفت و مدام با حالتی از روی شرمندگی و پشیمانی گریه کردم دقیقا میدانستم گناهم چیست: «کاری به غیر از عزا داری در تاسوا» و از خدا میخواستم مرا ببخشد اما آیا کار من واقعا گناه بود؟ آنشب تصمیم گرفتم انسان مومنی باشم دستورات دین را اجرا کنم حجابم را رعایت کنم نماز بخوانم  و کار های دیگر اما وقتی به خانه برگشتم چرای بزرگی در ذهنم مانده بود چرای بزرگ و آیا های بزرگتری که دیندار بودن و انسان های دیندار هر روز در ذهن من ایجاد میکند آیا آنها از هدفی که میخواهند به آن برسند مطمئنند؟ و بعد از نیافتن پاسخ تصمیم میگیرم عادی باشم نه مومن و نه کافر مثل انسانهای عادی که به نظر من خوشبخت ترین آدم ها هستند

  • مکتب نرفته

آن روز

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۲ ق.ظ

دو سال پیش در چنین روزایی البته قبل تر از این تصمیم گرفتم این وبلاگ رو بزنم اون زمان نوزده ساله بودم و تصمیمی برای ادمه زندگیم نداشتم یعنی اوج سردرگمی هام بود البته الان هم سردرگم هستم ولی شدتش کمتر هست اون زمان تصمیم گرفتم هر وقت احساس نارحتی ناامیدی سردرگمی داشتم بیام اینجا بنویسم جوری که کسی متوجه نشه به قول معروف چنان که غیر نداند تو این دو سال هنوز هدف بلند مدتی  برای زندگیم پیدا نکردم اما هدف کوتاه مدتم اینه که هر روز سعی کنم شاد باشم و اینکه کسی به خاطر من و رفتارام ناراحت نباشه تقریبا بهش رسیدم اما هنوز هم راه زیادی دارم دلم میخواد چند سال دیگه به این وبلاگ سر بزنم در حالی که بالاخره تو راهم قدم برداشتم،  بعد در نظرات برای این دختر سردرگم  بنویسم هدف زندگیت.......بوده و من الان دارم هدف تو رو زندگی میکنم 

به امید اون روز

  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۳۲
  • مکتب نرفته

بی دوست

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

ساعت دقیقا یک دقیقه بعد از نیمه شب را نشان میدهد به موسیقی گوش میدهم که نامش را نمیدانم و نمیتوانم بنویسمش خوابم نمی آید مثل هر شب دیگری چند بار اینستاگرام را ریفرش میکنم و از انجا که خبری نیست به سراغ این وبلاگ میآیم به سراغ جایی که روزی برای وادی خود انتخاب کردم  کمی مطالب را زیر رو میکنم  نوشته هایی که به جز من مخاطبی ندارد این من این اسیر تنهایی، شب هایی که به جز "سلام خوبی" هیچ حرف دیگری در مکالمه هایش ندارد؛ وقتی نوزده ساله بودم دو دوست داشتم که تقریبا با انها صمیمی بودم ، اما در دو فاصله زمانی متفاوت برایم ثابت شد آنها کسانی که من فکر میکردم نبودند بعد از آن تصمیم گرفتم دوستی نداشته باشم و ادامه ماجرا کمرنگ شدن رابطه دوستیم با تمام دوستانم  بود و حال حوصله ای برای پر رنگ کردن دوستی با کسانی که هر کدام تا به حال چندین جایگزین برای من درزندگی دارند مانده است باید دوستان جدیدی پیدا کنم انا از کجا نمیدانم و چون مغازه ای نیست که دوست بفروشد به قول روباه شازده کوچولو من مانده ام بی دوست! (البته نه به این شدتی که اینجا گفتم)

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۶
  • مکتب نرفته

ارنی و لن ترانی پیوست

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

در رابطه با مطلبی که قبلا در وبلاگ گذاشتم "ارنی ولن ترانی":

اشعاری که منسوب به شاعران هستند بعضا بر اساس تفکر و دیدگاه آن شاعر در رابطه با معبود و معشوق نسبت داده شدند و بنده اطلاعی از اینکه آیا این اشعار به طور قاطع مربوط به این شاعران است ندارم. 

شما میتوانید در سایت گنجور یا هر مرکز اطلاعات دیگری در این باره جستجو کنید؛ اما متاسفانه هیچ منبع کاملی هنوز وجود ندارد

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۳
  • مکتب نرفته